بماند به یادگار ...

[گری]

ولی سری آخری بهم گفت تو زندگیم موندم ...
مشکلات تو هم هست ،نمیکشم ...
راستش ترسیدم ،برخلاف چیزی که تو ظاهرش هست ،خیلی شکننده ست ...
منی که دخترم خیلی مقاوم تر از اونم
حتی خودشم میگفت من نمیتونم تو شرایطی که تو تحمل کردی یه ثانیه زندگی کنم

 

[گری]

من ِ تنها تو شهر غریب کارایی کردم که حتی اونم میگفت من برات ترسیدم
یه شب تا ساعت ۱۱ دانشگاه بودم و پیاده داشتم برمیگشتیم ،خوب اسنپ گیرمون نیومد مترو بسته بود،براش ویس پر میکردم و تک و توک صدای ماشینایی که عبور میکردن بود تو ویس و ازم پرسید بیرونم ؟وقتی براش توضیح دادم که چرا و چی شده و ...گفت رایتش من به جای تو ترسیدم ...

 

[گری]

یکی از شبای امتحانم به جای من داشت یخ میزد
حتی برای اینکه از غذایوسلف جا نمونم میگفت زودتر برو که غذا گیرت بیاد ...
برای امتحان بافت خودش گفت میخوام وقت بذارم برات ،بعدا اینو نشونه گرفت و بماند که اعصابم رو به هم ریخت

 

[گری]

یه سری از روزای امتحان ،من شبش نخوابیده بودم ،اون انگل داشت من علوم تشریح ...
داشتم دنبال لیستمون میگشتم که ببینم کیا پیشم نشستن ،مثل همیشه داشتم میگشتم دنبال کلاسم ندیدم ،گفتم بدبخت شدم کلاسا رو عوض کردن ،گفتم بگردم دنبال اسمم ،با خودم میگفت این بچه ها چرا اینقدر جدیدن برام تا اینکه اسم دارسی رو دیدم ...جدی جدی داشتم تو لیست اونا میگشتم دنبال اسمم 🫠هر چند آخرشم یادم اومد دیدمش همون روز ...

 

[گری]

یه سری از روزای امتحان ،من شبش نخوابیده بودم ،اون انگل داشت من علوم تشریح ...
داشتم دنبال لیستمون میگشتم که ببینم کیا پیشم نشستن ،مثل همیشه داشتم میگشتم دنبال کلاسم ندیدم ،گفتم بدبخت شدم کلاسا رو عوض کردن ،گفتم بگردم دنبال اسمم ،با خودم میگفت این بچه ها چرا اینقدر جدیدن برام تا اینکه اسم دارسی رو دیدم ...جدی جدی داشتم تو لیست اونا میگشتم دنبال اسمم 🫠هر چند آخرشم یادم اومد دیدمش همون روز ...

اینو به خودشم گفتم ،واکنشش ؟خنده

 

[گری]

یه چیز جالبی که تو دانشگاه ما هست ،کلاسای عملیمونه ،تو فکز کن در حالت عادی با طرف رو به رو میشی ،تو چشمای هم زل میزنید و آخرشم نه سلامی نه علیکی ولی روزای کلاس عملی همه به طرز عجیبی با هم صمیمی میشن ،کلی اتفاقات غیر اسلامی پیش میاد و بماند که سر همینم یه سریا صمیمی میشن و سر خودم پیش اومد

 

[گری]

شاید یکی خنده اش بگیره ،خودم که باورم نمیشد ،یکی از منشا های دعوای من و دارسی تو روز چهارشنبه برمیگرده به یکی از همین کلاسای عملی ...

از اونجایی که دارسی سال بالایی من محسوب میشه خوب تا جای ممکن از یه سری چیزا خبر نداره و حتی سر همینم یه سری چرت و پرت گفت که بعدا تا حدی برگشت از حرفش ،من سر مسائل عملی پیش ده تا از پسرای دانشگاه بودم عاملشم یکی دو تا از بچه ها بود که با هم صمیمی تر بودیم و ... و این شد که با هم صحبت میکردیم ،حالا اون وسط منم مثل همیشه عادی حرفامو میزدم ،نگو جناب منو از دور دیده خیلیم شیک برگشت گفت تو با همه صمیمی هستی ،حتی گفت خودتم گفتی ...

قشنگ دود شد رفت تو چشمم ،حالا نگم که یکی که باز دیدم هم با دارسی دیدم ،به جای دوستش اومده بود سر کلاس و خوب هیچی دیگه ...

 

[گری]

ولی من از ورودی بهمنون متنفرم ،بیو پاس شم ،لفت میدم برای همیشه به خودمم قول میدم هیچ درسی رو نیفتم

 

[گری]

به طرز خنده داری دو بار در جاهایی که نباید میدیدمش ،دیدمش
سری اول با روپوش سفید سر پله های ابن سینا در حال خروج از کلاس پربار فیزیوی عملی که پرده های حیا دریده شد و اولین همکلاسیمونو برهنه دیدیم
دومی همچنان با روپوش سفید بودم ،رفتیم بیرون ،برگشتیم و خوب ما قدم زنان رفتیم سمت کتابخونه و اون از پله های رازی رفت سمت کلاسش در جهت خلاف حرکت ما